هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

هانا ملوسک ما

در لحظه زندگی کن

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....                           ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،                                     فردا ، رازي است ناگشوده،                            &nbs...
30 خرداد 1391

خدا همین جاست

هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !! خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست. خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ، خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد. خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ، خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!! ...
28 خرداد 1391

حرف هاي خدا

ای بنده زیبای من، تو در من غوطه وری کجا به دنبالم می گردی، همچون ماهی هستی که از وجود آب بی خبری، زمانی که دست و پنجه می زنی از آب بیرون پرت می شوی. تو با چشمان من می بینی ، با گوش های من می شنوی، با پاهایم راه می روی ، اما افسوس که همه اینها را اجاره داده ای و درغفلتي ، بدون آنکه بدانی.  به خودت بیا، به ریشه ات باز آ، در زلالیت تصویر من را خواهی دید. اگر در دریای بیکران رحمتم که شعوری در آن جاری است آلودگی ایجاد نکنید، در آرامش و به آرامی حرکت خواهید کرد و غرق نخواهید شد. هر چقدر دست و پنجه می زنید غرق می شوید ، رها باشید هیچ وقت غرق نخواهید شد. طراحی وجودتان کاملا هدفمند است. ...
28 خرداد 1391

داستانک

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده ! دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...  آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد،چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیها...
27 خرداد 1391

سخنان نغز

من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده ميدادم...تنهامى آموختم ا نديشيدن را و انسان بودن را... (چارلي چاپلين) ...
27 خرداد 1391

انسان های بزرگ

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم. یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغ...
27 خرداد 1391

از سختی های زندگی فرار نکنیم

از سختی های زندگی فرار نکنیم ، می خواهند شنا کردن را یاد بدهند. پیکره زیبایی در دل سنگ نهفته است لازمه آن تیشه خوردن است تا خود را نشان دهد. برای خالص شدن باید ناخالصیها بسوزد. ای بنده زیبای من از حصاری که بر خود ساخته ای رها شو. ببخش، تسلیم شو. مگر دوست داشتن من را به خود باور نداری، باور کن. تو خودت مشکلات خودت را زیاد می کنی. با نگرانیها و دلواپسیهای خودت مسیر زندگی خودت را از مسیر اصلی منحرف می کنی. از دیوار صوتی باید گذشت تا اسرار خلقت بر شما آشکار شود. پرسیدم چگونه؟ ریسمان هستی در وجودت ریشه دارد باید فعال شود. پرسیدم چگونه؟ با رها شدن، با شاهد بودن. گفتم کمکم کن، دستم گیر. تس...
27 خرداد 1391